برای تمام دخترانِ سرزمینِم...
يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۵ ق.ظ
من به دخترکم نگاه میکنم، که روز به روز میبالند و بزرگ میشود، و برای من از همه دنیا و همه عمر و زندگیام همان یک دختر است، دختری که قرار است عضو جامعه انسانیای باشد که بر خلاف واقع داعیه عدالت دارد، سالها پیش در شبی از شبهای تاریک و روشن عمرم، من مضطرب بودم اما ذوق و خوشیام به این اضطراب میچربید. قرار بود تو به دنیا بیایی.
سالها گذشته است. امشب تو در کنار من نشستهای. و من خبر اسید پاشی به صورت انسانی که برای پدرش تنها دختر دنیا و همه عمر و زندگیاش است را می خوانم، تو دوست نداری درسات را بخوانی و بهانه میآوری که سرت درد میکند. زیر بار نمیروم. غر میزنی. نقنق میکنی.
و من نگران، خبرها را میخوانم، شش هفت دختر جوان بودهاند. لابد زیبا هم بودهاند. مردانی! موتور سوار روی صورتشان اسید پاشیدهاند. به جرم بدحجابی...و من به همین دلیل از مرد بودن شرم دارم... حتی اگر بی حجاب بودهاند که اینگونه نبوده. مگر به زور میشود کسی را به بهشت برد؟ ومگر می شود تصور کرد که بهشت در پس چنین اعمال غیر انسانی و شنیعی باشد؟
و من نگران، خبرها را میخوانم، آخوندی توی تلوزیون گفته است که زنان نباید استقلال اقتصادی داشته باشند. اگر سرکار رفتند باید درآمدشان را به طور کامل تقدیم همسرشان کنند و بعد بگویند آقا میشود لطف کنید و به من پول بدهید؟...
و من نگران، خبرها را میخوانم، زنی که روبندهای سیاه دارد و حتی چشمانش هم پیدا نیست میگوید نگاه مرد به زن اشعهای دارد که خطرناک است برای سلامتی، که دخترش را در دوازده سالگی شوهر داده...
من خبرها را میخوانم و مضطربم. دوست داشتنِ تو نگرانترم میکند. من باید تو را حفاظت کنم و نمیدانم چطور...
چند ماه پیش، صحبت از دختربچههایی بود که به ازدواج زیر سن قانونی مجبور میشوند و یک نفر گفت دختر دوازده ساله که دیگر بچه نیست. من تو را نگاه میکنم که با دخترخالهات که از تو دوسال بزرگتر است، هنوز عروسک بازی میکنی. ادای بزرگترها را در میاوری و دوست داری لباسهایت صورتی نباشند. عکس کارتون نداشته باشند. قدت بلند شده است، رژ میزنی... اما هنوز با ولع کارتون نگاه میکنی. هنوز عروسکها و خانه و وسایلشان ساعتها میتواند تو را پشت ویترین مغازه معطل کند. فکر میکنم چه زجری تحمل میکنند بچههایی که زود هُلشان ندادهاند توی دنیای کثیف بزرگترها.
کاش آرام آرام بزرگ شوی. آن سالها من خوشحال بودم. تو توی آغوش من بودی و من خیال میکردم از هر شری میتوانم محافظتات کنم... آن روزها فکر نمیکردم تو به خاطر پوشیدن جوراب سفید در مدرسه تنبیه شوی... فکر نمیکردم تو بخاطر پوشیدن شلوار جین توی پارک دستگیر شوی... فکر نمیکردم بخاطر انتخاب حجابت از زیبایی و بینایی محرومات کنند...
هیچ وقت از داشتن تو پشیمان نشدهام. همیشه خوشحالی حضورت پررنگتر از هرچیزی در زندگیِ بیرنگ من است. اما هرسال نوشته تولدت غمانگیزتر میشود... مرا ببخش بچهجان. تولدت مبارک دخترکم...
- ۹۳/۰۷/۲۷